یک عکسی از پدرم هست مربوط به زمانی که من به زحمت ده سال دارم. عروسی عمو حمید (یا آنگونه که ما در ترکی میگوییم؛ حمیدعَمی) است. صورت حمیدعَمی سیاه سیاه است. آن زمان سرباز بود. تکاور. ما عشق میکردیم از اینکه حمیدعَمی تکاور است. کلی ذوق داشتیم که به همه همکلاسیها بگوییم که حمیدعَمی ما تکاور است. یکبار گفته بود که یکی از تمرینهایشان این است که وقتی کامیون در حال حرکت است باید از روی آن پایین بپرند. دوست ندارم این تصویر را با ذهن منطقی الانم بررسی کنم، برای آن موقع ما این تصویر پریدن از روی کامیونِ در حالِ حرکت خیرهکننده بود. در آن عکس، حمیدعَمی آن پشت نشسته با صورت سیاه شده از نور آفتاب که در سربازی دیده. سفیدی براق چشمهایش است که در عکس به چشم میزند. جلوتر، پدرم با شوهر عمهام گویی که در حال رقصیدن هستند. من آن صحنهسازی را دقیق به یاد دارم. ایدهی عکس را پدرم داده بود. در آن جمع زمخت مردانه، گویی که دلش خواسته بود برقصد، یا اینکه دلش خواسته بود بعداً که عکس را ظاهر کرد دلبری کند از همسرش و خاصه از خواهرهایش که همیشه قربانصدقهاش میرفتند. گفته بود جوری عکس بگیریم انگار که میرقصیم. پیراهن سفید براق پوشیده بود. با شلوار سیاه. شوهر عمهام هم همراهش شده بود و ایستاده بودند وسط اتاق درندشت خانهی عمه بزرگ. بابا دست راستش را برده بالا و دست چپش را پایین آورده و به سمت گوشهی پایین سمت چپ نگاه کرده بود. انگار کن بالرینی که میخواهد با چایکوفسکی ریتم بگیرد. شوهر عمهام دو دستش را بالا برده، شبیه به رقص تیپیک مردان آن دوره. چند بار امتحان کردهاند و ترکیب را چیدهاند و عکاس در همین لحظه تصویر را ثبت کرده. بعدها عمهها بارها قربانصدقهی آن عکس رفتهاند. گمان کردهاند که واقعاً میرقصند. آن عکس، جزو معدود صحنههایی است که روح بازیگوش پدرم را یدک میکشد. هنوز از تک و تا نیافتاده است. سرحال است. کار میکند. دستانش سالم است. آنقدر که میتواند آنها را بالا ببرد و عکس بگیرد. چند سال بعد قرار است آن دستها دیگر کار نکنند. قرار است کنترل آن گردن چرخیده به گوشهی سمت چپ عکس از دست برود. چند سال دیگر قرار است او بمیرد. حمیدعَمی هم قرار است که بمیرد. نه از آن پیراهن سفید براق چیزی مانده، نه از آن چشمهای سفیدِ بیرونزده از آن صورت سیاه شده در تمرینهای تکاوری. جز همین عکس، همین صحنهسازیِ بازیگوشانه.
خواندن بعدی
اوایل مهاجرتمان، زمانی که برای اولینبار اکانت نتفلیکس خریده بودیم و ذوق داشتیم که همهی فیلمها و سریالها را بیآنکه مجبور باشیم دانلود کنیم و نگران این باشیم که سانسور دارد یا ندارد ببینیم، و بیآنکه مکافات زیرنویس پیدا کردن …
مادرم همیشه بین وعدهی شام و خواب، یک چرت کوتاه میزد. ما در آن زمانها یا مشغول تلویزیون دیدن بودیم، یا مشغول مشق نوشتن و مطالعه کردن، یا مشغول هیچکارینکردن. قدیمترها این هیچکارینکردن خودش یک بخشی از زندگی بود. آدمها …
همان زمستانی که تا کمر برف باریده بود، همان زمستان که جادهها و فرودگاهها و راههای آهن مختل شده بودند، همان زمستانی که گربههای خیابان گله گله از سرما تلف میشدند، همان زمستانی که روستاییان روستاهای دور در خانههاشان زندانی …
قدیمترها بلاگرها عرج و قربی داشتند. یکسری آدم انتلکتِ حسابیْ کتابخواندهی در بیشتر اوقات ملتفت به اوضاع ادبیات. وقتی مینوشتند کلی استعاره و آرایهی ادبی داشت نوشتههاشان. اینترنت هم انقدر شلوغ نبود. اینترنت نسل یک بود که هنوز شبکههای اجتماعی …