قدیمترها بلاگرها عرج و قربی داشتند. یکسری آدم انتلکتِ حسابیْ کتابخواندهی در بیشتر اوقات ملتفت به اوضاع ادبیات. وقتی مینوشتند کلی استعاره و آرایهی ادبی داشت نوشتههاشان. اینترنت هم انقدر شلوغ نبود. اینترنت نسل یک بود که هنوز شبکههای اجتماعی وارد آن نشده بودند. خیلیها خوانندهی خاموش بودند. عدهی معدودی مینوشتند. برخی از آنها از قِبل همین وبلاگ نوشتن، نویسنده شدند. البته بنده معتقدم این ایدهی نویسنده شدن هم ایدهی درستی نیست. همهی آدمها به طور ذهنی راوی هستند. ذهن هر آدمی روایت دارد، حالا بعضیها این کفایت و این توان را دارند و روایتهای ذهنیشان را مکتوب میکنند، بعضیها نمیتوانند. البته که برخی تکنیک هم یاد میگیرند ولی در نهایت نویسندهی مکتوب نمیشوند، همان راوی ذهنی میمانند.
آن زمانها که هنوز بلاگر بودن یک حرفهی دمدستی پولساز نشده بود، عدهای هم بودند که روتین زندگیشان را مینوشتند. از تجربیات احساسی روزمره تا قرارها و درگیریهای کاری و خانوادگی. عدهای هم بودند که «طرفدار» بودند. آن موقعها فنپیج مد نبود و بلاگرهایی بودند که به وضوح طرفدارِ غالباً یک خواننده بودند و دربارهی او مینوشتند در ضمن اینکه دربارهی روزمرههاشان مینوشتند. غالب این بلاگرهای طرفدار را دختران نوجوان تشکیل میداد. یادم نمیآید بلاگر پسری دیده باشم که طرفدار یک خواننده باشد و دربارهاش بنویسد. من ندیدهام ولی به این معنا نیست که نبود.
خاطرم هست که یکبار وارد وبلاگ یکی از این طرفدارها شدم. طرفدار «نوید و امید» بود. نوید و امید دو برادر نچسبِ تخمیِ آلماننشین بودند که یکدورهای در طپش و پیامسی حسابی گل کرده بودند. یک ترانهی ابی را هم با خود ابی بازخوانی کرده بودند. باز این نوید قابل تحمل بود، ولی آن امید واقعاً در بهترین حالت بایستی یک بادیبیلدر عشق ماشین میشد که با پول بابایی هر شب این ور و آن ور ولو است. این نوید گویا بازیگر هم بود. ولی واقعاً بازیگر افتضاحی بود. القصه، پست اول وبلاگ این دختر طرفدار، یک شکواییه بود. یک ناامیدی محض. خوانندگان وبلاگش را مخاطب قرار داده بود که به نظر میرسید همهی آنها را به طریقی میشناسد، و گفته بود که بچهها من فکر میکنم که نوید و امید اصلاً تخمشان هم نیست که ما هستیم. بعد کلی طرفدار دیگر آمده بودند در بخش نظرات (که آنموقع در یک صفحهی پاپآپ باز میشد) به او تَشَر زده بودند که دختر زبانت را گاز بگیر و از او خواهش کرده بودند که ناامید نشود. بین آنها یکی دو نفر هم بودند که دل به دل این بلاگر اصلی داده بودند و گفته بودند که اگر نوید و امید مطالب ما را میخوانند پس چرا هیچ واکنشی نشان نمیدهند.
به نظرم آن پست و آن کامنتها، یک صحنهی باشکوه تئاتر بود. میتوانستی سقوط اشتیاق را ببینی در خط به خط نوشتهها. و آن هراس را بخوانی در چشم تک به تک کامنتنویسان. من البته فکر میکنم که نوید و امید مطالب آنها را میخواندند. به نظرم آنها دوتا آدم دلهی دگوری بودند که حتماً اسم خودشان را سرچ میکردند ببیند که چه دربارهشان مینویسند، ولی رسم آن موقع این بود که افتخار ندهند به این جور چیزها. بالاخره هنرمند بودند و هنرمندها فقط در برنامههای تلویزیونی و در تبلیغات کنسرتهایشان مردمی میشوند. در باقی موارد کپههای عنی میشوند که افتخار نمیدهند به بلاگرهای طرفدارشان جملهای چیزی کامنت بنویسند.
البته معلوم است که من هیچ خوشم نمیآید از آن دو تاپاله عن. راستش دلم برای آن طفلکهای طرفدار سوخت. آن موقعها که اینترنت به این فت و فراوانی نبود. طفلکها با هزار زحمت رفته بودند توی کافی نت یا توی اینترنت دایال آپ خانه کلی زحمت کشیده بودند و دل و قلوه داده بودند. لابد با چه ذوقی منتظر مانده بودند تا آهنگ جدیدشان ریلیز شود!
خلاصه میخواستم دربارهی وبلاگنویسیهای قدیم و جدید بنویسم. راستش این شبکههای اجتماعی ریدند به هر چه خلاقیت بود. حرفهها را از معنا تهی کردند. دیگر کسی دنبال بلاگری نمیگردد که ملتفت به اوضاع ادبیات است. بلاگرهای شبکههای اجتماعی شدهاند یک عده دوزاری دوربین بهدست و تبلیغبگیر که غالباً هم مخاطبانشان را «رفقا» خطاب میکنند. تن لنین توی گور میلرزد هربار که آن بلاگر دوزاری به چارتا مخاطبش میگوید «رفقا». بعد هم که مد شده همه نظر دیگران را میخواهند. آره جان عمهات. تاریخ این مملکت سراسر تکروی است. بعد توی-دوزاریِ-تازه-از-راه-رسیده علاقمند به نظر دیگران شدی؟ جلبک! حالا هر کاربر تازه به شبکههای اجتماعی وارد شدهای هم میداند که الگوریتمهای شبکههای اجتماعی چطور کار میکند. تو به تخمت هم نیست که نظر مخاطبانت چیست، بشین ماستت را بخور و در حیناش هم به رفقا پیشنهاد کن که از همان ماستی که میخوری و تبلیغش را گرفتهای بخرند و بخورند.