همان زمستانی که تا کمر برف باریده بود، همان زمستان که جادهها و فرودگاهها و راههای آهن مختل شده بودند، همان زمستانی که گربههای خیابان گله گله از سرما تلف میشدند، همان زمستانی که روستاییان روستاهای دور در خانههاشان زندانی شده بودند، همان زمستان سردی که بچهها تونل برفی درست میکردند از فراوانی برفهای روفته شده در کوچه، همان زمستانی که لولههای آب شهریِ توکار خانههای حتی آپارتمانی یخ زده بودند، همان زمستانی که برف اول دی نشست روی زمین و یخ زد و آب نشد و ماند تا دمدمای نوروز، همان زمستانِ سرد.
همه از این زمستانها سراغ دارند و همه هم یکجور خاصی تجربهاش کردهاند. جالبتر آنکه دیگری نمیداند من دقیقاً به کدام زمستان اشاره میکنم و من هم نمیدانم او دقیقاً به کدام زمستان اشاره دارد. همه از آن زمستان سرد گویی هراس دارند، در عین حال، با چنان اشتیاقی از آن حرف میزنند توگویی اگر زمستان مذکور را تجربه نکرده باشی یا ندیده باشی، آنوقت بازی را باختهای، زندگی نکردهای انگار. بعد هم که هر دو یک زمستانی را به خاطر میآورند که زمستان سردی بوده و تمام آن توصیفات را دربرداشته، تازه میروند سراغ آنکه کدامیک در آن زمستان سخت، مشقت بیشتری متحمل شده، کدامیک بیشتر از دیگری سردش شده، تازه مسابقهی چه کسی از هم بدبختتر بود شروع میشود.
من تابحال ندیدهام که دو نفر سر تابستان بگومگو کنند. ندیدهام کسی به مشقت گرما اشاره کند برای برتریجویی. من البته ساکن شهرهای سردم. میدانید که، سرما زیر پوست ما لانه کرده. یکزمانی یک همکاری داشتم که میگفت دریای شمال نامرد است، بیرحم است، امان نمیدهد و مسافر بیحواس را به درون میکشد و خفهاش میکند. دریای جنوب اما نه، مهربان است، برای کشیدن مسافران عجله نمیکند، اجازه میدهد خودشان تصمیم بگیرند که تو کشیده شوند و یا بیرون پس زده شوند. خواستم بگویم که سرما نامرد است. امان نمیدهد، اگر قرار باشد زخمش را بزند، میزند، کاری هم میزند. شاید برای همین است که آدمها زیاد از زمستانهای سرد مذکوری حرف میزنند که تجربه کردهاند. شاید میخواهند به همین قِسمش اشاره کنند، به اینکه از آن سرما جان به در بردهاند، به تودهنی خودشان به طبیعت فکر میکنند. بشر موجود عجیبی است.