مادرم همیشه بین وعدهی شام و خواب، یک چرت کوتاه میزد. ما در آن زمانها یا مشغول تلویزیون دیدن بودیم، یا مشغول مشق نوشتن و مطالعه کردن، یا مشغول هیچکارینکردن. قدیمترها این هیچکارینکردن خودش یک بخشی از زندگی بود. آدمها تحمل این هیچکارینکردن را داشتند. مینشستی یا دراز میکشیدی و فکر میکردی. توی خودت بودی. هیچ کاری نمیکردی. درست در آن زمان، مادرم آن گوشهی پذیرایی گرفته بود خوابیده بود. زمستانها کنار بخاری میخوابید. دیدهاید که، صدای بخاری مثل لالایی است. گرمایش تا استخوان آدم را کرخت میکند. آدم دلش میخواهد کنارش بگیرد بمیرد. مادرم میخوابید. من هیچوقت این را نمیفهمیدم. من آدم مضطربی بودم که اگر نیم ساعت در طول روز میخوابیدم، خواب شب برایم کابوس میشد. دیگر نمیتوانستم بخوابم. خواب از سرم میپرید. مادرم اما، یکی دو ساعت مانده به خواب اصلی شبانه، میگرفت میخوابید. بعد ممکن بود بلند شود و یک چایی، میوهای چیزی بخورد و بعد رختخوابها را پهن کند و نه تنها خودش، که ما را هم مجبور کند که بخوابیم.
القصه، دیشب ساعت ۱۰ شب دلم خواست روی کاناپه دراز بکشم و بخوابم. دلم نمیخواست بروم اتاق خواب و روی تختخواب بخوابم. دلم میخواست روی کاناپه نیم ساعتی بخوابم و بعد بلند شوم و چایی، میوهای چیزی بخورم و بعد بروم سراغ مسواک و آیینهای پیش از خواب. صادقانه اگر بخواهم بگویم خواب خوبی نبود. در همان یک ساعتی که خوابیدم، کابوس میدیدم. بعد که بیدار شدم یاد مادرم افتادم. یک آن متوجه شدم همان کاری را کردم که مادرم میکرد. بعد با خودم فکر کردم شاید این هم مرحلهای از زندگی است که همه به یک شکلی سپری میکنند. مرحلهی خوابیدن کنار بخاری (شوفاژ/شومینه) مابین شام و خواب اصلی. مرحلهی رها کردن و ولو شدن، مرحلهی جدی نگرفتن دنیا.