اوایل مهاجرتمان، زمانی که برای اولینبار اکانت نتفلیکس خریده بودیم و ذوق داشتیم که همهی فیلمها و سریالها را بیآنکه مجبور باشیم دانلود کنیم و نگران این باشیم که سانسور دارد یا ندارد ببینیم، و بیآنکه مکافات زیرنویس پیدا کردن و سینک کردن زیرنویس با فیلم را داشته باشیم (که من هیچوقت نفهمیدم که کدام ورژنها با کدام کیفیتها همخوانی دارد یا هیچوقت نفهمیدم انکد کردن یعنی چه!؟)، شروع کرده بودیم به دیدن سریال فرندز. با وجودی که خودم قبلاً دیده بودم و همسرم چندبار دیده بود. اوایل فکر میکردم شاید به این خاطر است که اینجا میتوانستیم با کیفیت بهتری ببینیم. حتی خاطرم هست که وقتی یک دور تمام فصلها را دیدیم، من دلم خواسته بود یکبار دیگر فصل یک را ببینم. نمیدانستم چرا. آنزمانها استدلالم این بود که فصل یک فرندز بهترین فصل سریال است و وقتی همهی فصلها را دیدهای اگر دوباره فصل یک را ببینی تازه متوجه میشوی آن فصل یک چقدر متفاوت از دیگر فصلهاست.
اخیراُ یک چیزی متوجه شدهام که فکر میکنم میتواند آن تمایل به دیدن سریالی که چندبار قبلاً دیدهای را توجیه کند. اساساً این دوگانهی آشنا/غریب است که باعث میشود آدم سراغ چنین چیزهایی برود. ما تازه مهاجرت کرده بودیم و همه چیز غریب بود. زبان غریب بود. خانه غریب بود. خیابان غریب بود. غذاها غریب بودند. آدمها غریب بودند. وسایل خانه غریب بود. آنجا بود که یک چیز آشنا میتواند آدم را به واقعیت متصل کند. میتواند تو را خلاص کند از آن همه چیز ناآشنا. میتواند تو را بیرون بکشد، وصل کند به یک چیز قریب، آرام بگیراندت. فرندز قریب روزهای غربت ما بود.